خاطرات یه گوسفند
گفتگو بین سنگ نمک و گوسفند
سنگ نمک: بابا خودت رو به آتیش این آدم ها گرفتار نکن حساب کار خودت رو از اینا جدا کن، این قدر من رو نخور برات بد تموم میشه
گوسفند: چی میگی تو بابا! من برا اونیکه تو فکر میکنی نمیخورمت که!
سنگ نمک: پس برا چی می خوری؟!
گوسفند: برا اینکه شکمم باد کنه و فکر کنن من چاقم!
سنگ نمک: خوب بیچاره من هم همین رو میگم دیگه
گوسفند: نه بابا خیال بد نکن، آخه من که نمیخوام کم فروشی کنم و کار حرام انجام بدم اصلا ما گوسفندا که تکلیف نداریم تا این طوری به پامون حرام بنویسن
سنگ نمک: پس برا چی دوست داری دیگران فکر کنن چاقی؟!
گوسفند: برا اینکه من رو بخرن و امروز که عید قربانه قربانی کنن
سنگ نمک: واقعا!!!
گوسفند: آره بابا آرزوی یه گوسفند اینه که در این جور روزایی قربانی بشه مثل محرم برا امام حسین، ماه مبارک برا افطاری و روزای دیگه ی اینطوری
سنگ نمک: عجب گوسفندی هستی ها!
گوسفند: آره دیگه پس فکر کردی ما آدمیم ، من گوسفندم و عشق من و همه رفقای دیگمم همینه
سنگ نمک: پس من رو خوب بخور تا من هم در این نیت خیرت شریک باشم آخه من هم مثل تو تکلیف ندارم